نقد کتاب جنگل
خرید آنلاین کتاب از فروشگاه اینترنتی کتاب کاواک
شاید در سرتاسر دنیا یک کودک هم نباشد که درباره*ی کتاب جنگل رودیار کیپلینگ چیزی نداند. اگر یک نفر پیدا کردید که درباره*ی پسری به نام موگلی و ماجراجویی*اش در جنگل به همراه بالوی گیج و مهربان و دوست*داشتنی و باگیرای حیله*گر چیزی نمی*داند، به من نشانش دهید. البته همه*ی این*ها به لطف نسخه*ای است که دیزنی از کتاب تهیه کرد.
به*هرحال، اگر شروع به خواندن نسخه*ی اصلی کتاب کنید تمام ایده*هایی که از قبل درباره*ی کتاب در ذهن داشتید را دور خواهید ریخت. این داستانی تاریک و گاهی ناخوشایند و ناراحت*کننده است که من را ترساند. به نظر من این داستان بیشتر باعث می*شود کابوس ببینید تا یک رویای شیرین.
کیپلینگ داستان پسر کوچکی به نام موگلی را روایت می*کند. پسری روستایی که به دست گله*ی گرگ*ها می*افتد و آن*ها او را مانند فرزندان خودشان دریکی از جنگل*های هندوستان بزرگ می*کنند. موگلی همان*طور که بزرگ می*شود، شروع به پی بردن به «قوانین جنگل» می*کند و کتاب، ماجراجوی*های بی*شمار او را به همراه موجودات اطرافش دنبال می*کند. آن*ها شامل بالو خرسه و باگیرا، پلنگ سیاه، می*شوند که در طول داستان به مربی و محافظان او تبدیل می*شوند. به*عنوان یک خواننده در سنین کودکی، یکی از آزاردهنده*ترین بخش*های این رابطه، خشونت فیزیکی بالو و باگیرا به*عنوان بخشی از آموزششان نسبت به موگلی است.
«باگیرا گاهی برای تشویق به پشت او می*کوبید… اما آن*قدر این کار را تکرار می*کرد که برای یک پسربچه*ی هفت*ساله بیشتر مانند کتک بود تا تشویق. تا جایی که او آرزو می*کرد کاش باگیرا دیگر این کار را نکند.» به دلیل خشونت این دو شخصیت نسبت به موگلی، دوست داشتن این دو شخصیت برای من بسیار دشوار بود؛ و نبود یک شخصیت دلسوز در کتاب، لذت بردن از کتاب را هم برایم دشوار کرده بود. من بیشتر می*خواستم موگلی از دست آن دو و همین*طور از دست آن میمون*های ترسناک فرار کند. فکر نمی*کنم کیپلینگ واقعاً می*خواست خواننده چنین حسی داشته باشد، اما شاید در دوران او، کتک زدن کودکان بیشتر رواج داشته است.
کیپلینگ با توصیف جنگل و موجوداتی که آنجا زندگی می*کنند موفق می*شود جهانی خلق کند که شمارا به درون خود می*کشد. من حس می*کردم صداهای عجیب می*شنوم، لغزش مارها روی زمین و خیسی عرق به دلیل گرمای محیط و نیروی جنگل را حس می*کردم. هنگامی*که موگلی از شاخه*های درخت انگور تاب می*خورد تا خود را از دست میمون*ها خلاص کند، در آن لحظه فکر کردم این پرش به رهایی*اش ختم می*شود و می*خواستم هر طور شده از دست آن*ها فرار کند؛ اما بار دیگر وحشت محیط از او جلو می*زند و او به پایین پرتاب می*شود و خود را در دردسر دیگری می*اندازد.
پس از مطالعه*ی این اثر کلاسیک، درواقع احساس سردرگمی داشتم. شخصیتی در داستان نبود که او را درک کرده باشم یا با او هم*فکر بوده باشم. به*عنوان یک پسر جوان باید با موگلی احساس هماهنگی می*داشتم اما درک نمی*کردم چرا با وجود شرایطی که داشت احساس بدبختی نمی*کرد. چرا باید بالو و باگیرا را دوست می*داشت و به آن*ها احترام می*گذاشت؟ آن*هم وقتی*که او را بی*هیچ دلیل مشخصی مورد ضرب و شتم قرار می*دادند؟
کتاب*هایی که از مطالعه*ی آن*ها لذت می*برم معمولاً شخصیت*هایی دارند که می*توانم آن*ها را درک و ریشه*یابی کنم؛ اما به نظر من «کتاب جنگل» در این مورد شکست می*خورد. من از این*که صفحه را ورق بزنم می*ترسیدم، چراکه می*دانستم وجود اندوهگین موگلی مرا تسخیر خواهد کرد.
کتاب جنگل نوشته*ی رودیارد کیپلینگ می*باشد که مهدی حجوانی آن را به فارسی ترجمه کرده است. این کتاب توسط انتشارات افق چاپ و در ۸۰ صفحه به بازار عرضه شده است. آخرین چاپ آن مربوط به سال ۱۳۹۵ بوده و می*توان به لحاظ موضوع*بندی آن را در بخش داستان کودک قرار داد.